حقوقی اجتماعی مذهبی شعر و...

بررسی کلیه مسائل حقوقی اجتماعی مذهبی شعر و...

حقوقی اجتماعی مذهبی شعر و...

بررسی کلیه مسائل حقوقی اجتماعی مذهبی شعر و...

هدف از ایجاد این وبلاگ بررسی مسائل روز حقوقی اجتماعی شعر و طنز می باشد
نویسندگان
آخرین نظرات
  • ۱۴ شهریور ۹۵، ۱۶:۲۳ - sec ret
    :))
  • ۶ شهریور ۹۵، ۱۷:۱۴ - فروشگاه فایل پوشه
    جالب بود
  • ۳ شهریور ۹۵، ۱۷:۵۷ - Roghaieh ..
    :\

۱۰۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۸:۴۵ ق.ظ

زندگی هنر نقاشی بدون پاک کن است

هنر_زندگی

 اگر نمی توانی مدادی باشی که خوشبختی یک نفر را بنویسد
پس حداقل سعی کن پاک کنی باشی که غم کسی را پاک کند !
زندگی هنر نقاشی بدون پاک کن است
پس طوری زندگی کن که حسرت داشتن پاک کن را نخوری
در مقابل سختی ها همچون جزیره اى باش که دریا هم با تمام عظمت و قدرت نمى تواند سر او را زیر آب کند .
آدم های بزرگ قامتشان بلندتر نیست
خانه شان بزرگ تر نیست
ثروتشان بیشتر نیست
آنها قلبی وسیع و نگاهی مرتفع دارند.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۴۵
حسن رضائی
سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۵۹ ب.ظ

داستان عشق خجالتی

داستان عشق خجالتی

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى  حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:
مرا بغل کن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۵۹
حسن رضائی
سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۵۶ ب.ظ

نگاهی بهش کردم و گفتم به دنیای سیاست خوش اومدی.

رئیس جمهور

از دختر یکی از دوستام پرسیدم که وقتی بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟
نگاهم کرد وگفت که میخوام رئیس جمهور بشم.
دوباره پرسیدم که اگه رئیس جمهوربشی اولین کاری که دوست داری انجام بدی چیه؟
جواب داد: به مردم گرسنه وبی خانمان کمک میکنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۵۶
حسن رضائی
سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۵۴ ب.ظ

عبید زاکانی

طنز

مردی زنی بسیار زشت رو نصیبش شد ...
شبی زن با ناز و غمزه فراوان از مرد پرسید که باید از که رو بپوشاند و نزد که رویش باز باشد؟

شوهر گفت:
از من بپوشان بقیه را مختاری ...

 عبید زاکانی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۵۴
حسن رضائی
سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۸:۳۴ ق.ظ

آدمی آن هنگام تمام میشود که دلش پیر شود


ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ شکرانه
ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻧﺖ ﺑﻨﻮﺵ؛

ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺯﻧﺪگی ﺭﺍ
ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ!

پایان آدمیزاد
نه رفتن یار است
نه تنهایی

آدمی آن هنگام تمام میشود
که دلش پیر شود



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۳۴
حسن رضائی


انتخاب کرده ام که ساده باشم و دیگران را دور نزنم...
وگرنه بد بودن و آزار و فریب دیگران آسان ترین کار دنیاست...
بلد بودن نمیخواهد...!!!
همه چیز که بازیچه نیست....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۰۰
حسن رضائی

چو بستی در بروی من،به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی، به درد خویش خو کردم

چرا رو در تو آرم من، که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم ،نقش تو در خود جستجو کردم

خیالت ساده دل تر بود و ،با ما از تو یک رو تر
من اینها هر دو، با آئینه ی دل روبرو کردم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۵۸
حسن رضائی


سه وصیت

ﭘﺪﺭﯼ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ به فرزندش گفت :
ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ. امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۵
حسن رضائی
يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۰۶ ب.ظ

#عشق #شب امتحان



#عشق #شب امتحان

داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم....
یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد...
به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود. ...

فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۰۶
حسن رضائی

نی بزن چوپان که امشب بیقرارم نی بزن
خسته جان از بازی این روزگارم نی بزن

گرچه آوای نی ات غم را مضاعف می کند
نی بزن امشب خیال گریه دارم نی بزن

من که عمری می زدم لاف خردورزی و عقل
عشق بد جوری در آورده دمارم نی بزن

شیخ صنعان بودم و سجاده ام مشهور بود
دختری ترسا ربوده اعتبارم نی بزن

گوییا پاشیده اند  بذر مرا در شوره زار
مثل آفت خورده باغی بی بهارم نی بزن

خرمنی اندوختم اما چه بی حاصل شبی
شعله ای افتاد  در دارو ندارم نی بزن

اشک می ریزم که شاید آب بر آتش زنم
نی بزن چوپان که امشب بیقرارم نی بزن.




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۵۱
حسن رضائی