الهی پیوند می زنم روحم را به روحت،
الهی پیوند می زنم
روحم را به روحت،
قلبم را به قلبت
و ذهنم
را به ذهنت و هر
لحظه ازتوهدایت می طلبم
الهی گره میزنم تقدیر
را به خواست و اراده ات
و قدر می شناسم
تقدیر الهی ام را
الهی پیوند می زنم
روحم را به روحت،
قلبم را به قلبت
و ذهنم
را به ذهنت و هر
لحظه ازتوهدایت می طلبم
الهی گره میزنم تقدیر
را به خواست و اراده ات
و قدر می شناسم
تقدیر الهی ام را
#ترس #عشق #دیندار
از خدا نترسید! وگرنه چگونه می توانید او را دوست داشته باشید؟
ترس و عشق با هم سازش ندارند. دیندار واقعی کسی است که خدادوست باشد نه خداترس.
❤️اوتار مهربابا❤️
پنج کار رو پنج جا انجام نده
درحضور فقیر دم از مالت نزن
درحضور بیمار سلامتیت را به رخش نکش
دربرابر غصه دار خوشحالی نکن
دربرابر زندانی آزادی ات رو جلوه نمایی نکن
دربرابر یتیم ازپدرومادرت نگو
در "هواپیما" آرام میگیری در حالی که نمیدانی "خلبان" آن کیست...!!!
در "کشتی" آرام میگیری در حالی که نمیدانی "ناخدای" آن کیست...!!!!
پس چرا در "زندگی" آرام نمیگیری در حالی که میدانی مدیر و مدبر آن خدا است؟
برخورد پیامبر با زنِ خواننده که مسلمان نبود
✔️ «ﺳﺎﺭﻩ» ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ ﺍﺯ ﻣﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺍﮐﺮﻡ ﺭﻓﺖ. ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
- ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ؟
همه چیز را رها
و به خدا واگذار کنید
ما تنها یکبار
تجربه بندگی داریم
ولى او از ازل خداست
هیچوقت نگران فردایت نباش،
خدای دیروز و امروزت،
فرداهم هست ...
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند
عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره های تو برای چه بود ؟
ﺧﺪﺍﻱ ﻗﺸﻨﮕم
ﺧﺪﺍﻱ ﻣﻦ …
ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ …
ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﺷﮑﺴﺖ،
ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ …
ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﺨﻮﺭﻡ …
ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻗﺎﺿﻲ ﺍﻟﺤﺎﺟﺎﺕ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻧﻢ،
روزی عده ای کودکان بازی میکردند . حضرت موسی از کنارشان گذشت . کودکی گفت : موسی ما میخواهیم مهمانی بگیریم و خدا را دعوت کنیم از خدا بخواه در مهمانی ما شرکت کند .موسی گفت من می گویم اما نمیدانم خدا قبول کند یا خیر ؟ موسی به کوه رفت ولی از تقاضای کودکان چیزی نگفت .
خداوند فرمود موسی صحبتی را از یاد نبرده ای ؟ موسی به یاد قولش با کودکان افتاد و خواسته کودکان را گفت .
از شخصی پرسیدند: روزها و شب هایت چگونه می گذرد؟
با ناراحتی جواب داد: چه بگویم! امروز از گرسنگی مجبور شدم کوزه ی سفالی که یادگار سیصد ساله ی اجدادم بود بفروشم و نانی تهیه کنم..!
گفت: خداوند روزی ات را سیصد سال پیش کنار گذاشته و تو اینگونه ناشکری می کنی؟