لحظاتی در زندگی هست که باید چشمهایت را ببندی
لحظاتی در زندگی هست که باید برخیزی
نگاهی به پشت سرت بندازی و چشمهایت را ببندی
برخیزی و آغاز کنی زندگی را…
باید متولد شوی…
لحظاتی در زندگی هست که باید برخیزی
نگاهی به پشت سرت بندازی و چشمهایت را ببندی
برخیزی و آغاز کنی زندگی را…
باید متولد شوی…
یه کاکتوس قشنگ تو خونم داشتم
اوایل بهش می رسیدم،قشنگ بود و جون دار
کم کم فهمیدم با همه بوته ها فرق داره
خیلی قوی بود،اگه چند روز بهش نور و آب نمیدادم هیچ تغییری نمیکرد
منم واسه همین خیلی حواسم بهش نبود
به خیال اینکه قویه و چیزیش نمیشه!
من دو پدر داشتم، یکی پولدار و دیگری بی پول!
پدر بی پولم مرا چنین نصیحت میکرد:
پسرم طوری زندگی کن که در پایان ماه حقوقی داشته باشی و لنگ نمانی…
اما پدر پولدارم میگفت:
در این عمری که میدانی
فقط چندی تو مهمانی!
به جان و دل
تو عاشق باش…
رفیقان را
مراقب باش…
مراقب باش تو به آنی،
انسان های هم فرکانس، همدیگر را پیدا می کنند
حتی از فاصله های دور
از انتهای افقهای دور و نزدیک
انگار جایی نوشته بود که اینها باید در یک مدار باشند
یک روزی
یک جایی هست که باید با هم، برخورد کنند… آنوقت
میشوند همدم، میشوند دوست، میشوند رفیق
اصلا میشوند هم شکل
روزی با دوستم از کنار دکه ی روزنامه فروشی رد می شدیم
دوستم روزنامه ای خرید و مودبانه از مرد روزنامه فروش تشکر کرد اما آن مرد هیچ پاسخی به تشکر او نداد.