احمق ها هم درست میگویند.
بزرگترین
درس زندگی
این است که گاهی
احمق ها هم درست میگویند.
وینستون_چرچیل
بزرگترین
درس زندگی
این است که گاهی
احمق ها هم درست میگویند.
وینستون_چرچیل
در عجبم که برهنگی زنان عریان را
دیدیم و فریاد کشیدیم
اما پای برهنه کودکان شهرمان را
دیدیم و سکوت کردیم
شاید هنوز راه درازی در پیش داریم
تا بفهمیم که گناه برهنگان را
به پای خودشان خواهند نوشت
اما گناه پاهای برهنه را به پای ما...
ﯾﻪ ﻣﻌﻠﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺵ ﺍﺧﻼﻕ ﺗﺮﯾﻦ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻭﺍﺧﺮ ﺩﻭﺭﻩ ﯼ ﺧﺪﻣﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺁﺭﻭﻡ ﻭ ﻣﺘﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ
ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ، ﺟﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺑﭽﮕﯿﻤﻮﻥ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ
ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯿﺸﻮ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﻰ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﺑﺎ ﻭﻟﻊ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﺵ
ﮔﻮﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ.
یه زمانی تو آشپزخونه ایرانی شتر میتونست رفت آمد کنه، بعد اومدن دیوارشو برداشتن شد اوپن!
هیچکس هم دلیلشو نفهمید. بعد هی اون اوپن رو بردن عقبتر، تا اینکه اندازه یه جانماز فضا موند، اگه دو نفر همزمان داخل بودن و در یخچالو باز میکردی، میرفت تو کمر یکی دیگه. بعد خود اون اوپن هم آبش کردن، اندازه یه میز چرخخیاطی باقی موند، اسمشو گذاشتن جزیره!
دیگه وسائل آشپزخونه اومده وسط هال عملا. انگار چادر هلال احمره! ..
مهمونی که رو مبل نشسته میفهمه پیازارو کجا میذارید، شکلاتا تو کدوم کشوئن، و چقد تو یخچال میوه هست.
ضرب المثل انگلیسی
اشتباه پزشک،زیرخاک دفن میشود
اشتباه یک مهندس،روی خاک سقوط میکند
اشتباه یک معلم ،روی خاک راه میرود و جهانی را به فنا میکشد.
بزرگ ترین خیانتی که میتوانی
در حق کسی کنی این است که
او را در یک امید نشدنی و
محال،حبس اش کنی
و بگذاری انتظار بکشد!
ژان_فرانسوا
گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، بدنبال کسی می گشت که آن را در آورد تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل گرگ مزدی به لک لک بدهد. لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد. گرگ به او گفت همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برات کافی است.
وقتی به فرد نالایقی خدمت می کنی تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی
دنیا پر از تباهی است نه بخاطر آدمهای بد بلکه بخاطر سکوت آدمهای خوب.
خاله محبوب می گوید:
"من فقط به عشق ماتیک زدن زن جعفر شدم".
جعفر شوهر اولش بود.
" گفتند تا عروسی نکنی نمی توانی ماتیک بزنی".
مامانم هم نمی داند به خاطر چه چیزی زن آقا جان شد
میگوید یک روز مرا به پدرت دادند
فکر کردم لابد بابای دومم است و باید این دفعه دختر او باشم
یک دفعه یک نفر با مشت به پهلویم زد و گفت: پدرت نیست، شوهرت است!
از آن به بعد هر وقت مشت می خوردم می فهمیدم اتفاق مهمی افتاده است!
فریبا_وفی
از امیر کبیر پرسیدند :
در مدت زمان محدودی که داشتی
چطور این مملکت رو از هرچی دزده پاک کردی؟
گفت: من خود دزدی نمی کردم و نمیگذاشتم معاونم هم دزدی کند.
اوهم از این که من نمی گذاشتم دزدی کند ،
نمی گذاشت معاونش دزدی کند و ....
تا آخر همین طور...
اگر من دزدی میکردم تا آخر دزدی میکردند و کشور می شد دزدخانه
همه هم دنبال دزد میگشتیم و چون همه ما دزد بودیم هیچ دزدی را هم محکوم
نمی کردیم
حاکمی به مردمش گفت: صادقانه مشکلات را بگویید. حسنک بلند شد و گفت: گندم و شیر که گفتی چه شد؟ مسکن چه شد؟ کار چه شد؟ حاکم گفت: ممنونم که مرا آگاه کردی. همه چیز درست میشود. یکسال گذشت و دوباره حاکم گفت: صادقانه مشکلاتتان را بگویید. کسی چیزی نگفت؛ کسی نگفت گندم و شیر چه شد؛ کار و مسکن چه شد! از میان جمع یک نفر زیر لب گفت: حسنک چه شد؟!