تو را چه غم که شب ما دراز می گذرد؟
تو را چه غم که شب ما دراز می گذرد؟
که روزگار تو در خوابِ ناز می گذرد...!
#صائب_تبریزی
تو را چه غم که شب ما دراز می گذرد؟
که روزگار تو در خوابِ ناز می گذرد...!
#صائب_تبریزی
ماجرای ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ حافظ
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ از دنیا میرود ﺑﺮﺧﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯار ﺑﻪ ﻓﺘﻮﺍﯼ ﻣﻔﺘﯽ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ میریزند ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺩﻓﻦ ﺟﺴﺪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺭ ﻣﺼﻼﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ، به این ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﺍﺏﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﯽﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻦ ﺷﻮﺩ.
ﻓﺮﻫﯿﺨﺘﮕﺎﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ برمیخیزند. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﺯﯾﺎﺩ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ میدهد ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺎﻝ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ.
عشق
صیدیست
که تیرت
به خطا هم برود...
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...
مولانا
ز شراب بوسه های تو هنوز مستِ مستم
تو ببین چقدر مستم، که سبوی مِی شکستم
چو لبان بوسه خواهت اثر ِ شراب دارد
دل اگر به مِی ببندم به خدا که پَستِ پَستم
پس از این کسی نبیند به کفم پیالۀ مِی
دگرم به مِی چه حاجت چو گرفته ای تو دستم
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد،
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
از رقیبان کمین کرده ، عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را
مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را
مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را
گاهی اگر یادم ڪنی،، دل میدهم بر یاد تو
قلبم تورا میخواهدو سر میدهد فریادِ تو
این دَم اگر یاری ڪند،، جان را فدایت میڪنم
شیرین اگر با من شوی،، من میشوم فرهادِ تو
من گذشتم
که به تقدیر خودم
تکیه کنم...
جگرم سوخت...
ولی عشق
به عصیان نرسید...
در دل مزرعه
بغضم سله بسته ست
قبول!
گندمم حوصله کن.....
نوبت باران نرسید..
#شهریار
دلبرا
در طلبِ دیدن رویت
دل من تاب ندارد
نگهم خواب ندارد
قلمم
گوشه ى دفتر
غزل ناب ندارد
همه گویند به انگشتِ اشاره
مگر
این عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟
#مهدی_اخوان_ثالث
روح پدرم شاد
که فرمود به استاد:
فرزندِ مرا
عشق بیاموز و دگر هیچ...
#ملکالشعرای_بهار
خود را به خدا بسپار، وقتی که دلت تنگ است
وقتی که صداقتها ، آلوده به صد رنگ است
خود را به خدا بسپار، چون اوست که بی رنگ است
چون وادی عشق است او، چون دور ز نیرنگ است