فریدون_مشیری
هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته مىشود انسان پاک
هرکه با گرگش مدارا مىکند
خلق و خوى گرگ پیدا مىکند...
فریدون_مشیری
هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته مىشود انسان پاک
هرکه با گرگش مدارا مىکند
خلق و خوى گرگ پیدا مىکند...
فریدون_مشیری
داستان عشق حضرت حافظ و شاخه نبات
آوردهاند که:
سالها پیش خواجه شمسالدین محمد شاگرد نانوایی بود. عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد. که دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات. در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده میشد و شمسالدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش میداد. تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد
امشب غزلم را صله چشم تو کردم
ای شعرترین شعرترین شعرفدایت!
درهر غزلم باتو طلوعیست دوباره
هان! تا غزل بعد سپردم به خدایت.
حکایت از که کنم
شکایت از چه کنم
که خود به دست خود آتش
بر دل خون شده نگران زده ام
معینی_کرمانشاهی
یک سینه حرف هست، ولی نقطهچین بس است
خاتون دل و دماغ ندارم ... همین بس است …
یک روز زخم خوردم یک عمر سوختم
کو شوکران؟ که زندگی اینچنین بس است …
عشق آمدهست! عقل برو جای دیگری
یک پادشاه حاکم یک سرزمین بس است !
با توام
ای لنگر تسکین
ای تکانهای دل
ای ارامش ساحل
با توام
ای نور ای منشور ای تمام طیفهای افتابی
با توام ای دلشوره شیرین ای شادی غمگین
گاهی دلت میخواهد
دنج ترین گوشه دنیا بنشینی و
با خیال راحت
دلتنگیها یت را پهن کنی و
دوستت دارمها را فریاد بزنی
برای کسی که قرار نیست
هیچ وقت بفهمد دوستش داری
تا به کی ، این دل دیوانه ، به تو رو بزند ؟
عشق ، در پای تو افتاده ، و زانو بزند ؟
چشم من ، منتظر دیدن تو باشد و اشک !
روز و شب ، راه تو را یکسره ، جارو بزند !