دوشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۵ ب.ظ
غروب که می شد مادرم سبزی هایی را که از باغچه چیده
غروب که می شد مادرم سبزی هایی را که از باغچه چیده و شسته بود داخل یک سبد چوبی کنار حوض می گذاشت تا آبش کشیده شود ...
بعد آستین پیراهن چین دار آبی کم رنگش را بالا میزد و وضو میگرفت ،،
روی بهار خواب سجاده سبزش را پهن میکرد و با آن قد رعنایش قامت می بست ،،
عجب قیامتی بود در قدقامتش ...
مادرم موجود مقدسی بود ،
ولی هرگز عقایدش را به من تحمیل نکرد ،،
هیچوقت به من نگفت نماز بخوانم ،،
من با دیدن حال و هوای او هنگام خلوت با خدایش عاشق این عشق بازی شدم سالها می گذرد و من همچنان هنگام غروب بوی پونه نیایش را باتمام وجودم احساس میکنم...
امشب من هم قامتی بستم شبیه او ،،روی سجاده ام برای آرامش واقعی دلت 2 رکعت نماز عشق خواندم
میدانم بنده روسیاهی هستم ولی فقط سفارش تو را به خدایم کردم ،، خدا میداند چقدر برای آرامشت دعا کردم، کاش پنجره اتاقت باز باشد مهربانم
۹۵/۰۳/۰۳