پنجشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۴ ق.ظ
مادر بزرگ باچارقدش اشکش را پاک کرد و گفت:
مادر بزرگ
باچارقدش اشکش را پاک کرد و گفت: آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه.اونقده
دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد. دلم پر میکشید که حاجی بگه
دوست دارم ونگفت
گاهی
وقتا یواشکی که کسی نبود،زیر چادر چند تا بشکن می زدم.آی می چسبید.
گفت:
بچه گی نکردم،جوونی هم نکردم.یهو پیر شدم
به
چشمهای تارش نگاه کردموحسرت ها را ورق زدم
گفتم:
مادر جون حالا بشکن بزن،بزار خالی شی
گفت:حالا
که دستام دیگه جون ندارن؟
انگشتای
خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند
خنده
تلخی کرد و گفت:اینقدر به همه هیس نگید. بزار حرف بزنن. بزار زندگی کنن.آره مادر
هیس نگو ، آدمیزاد از "هیس " خوشش نمی یاد
۹۴/۰۳/۲۱