یکی از بدترین چیزهایی که از بچگی یادمان می دهند 'جای چیزی که نیست را با چیز دیگری پر کردن' است
یکی از بدترین چیزهایی که از بچگی یادمان می دهند 'جای چیزی که نیست را با چیز دیگری پر کردن' است ، یادمان
ندادند چیزی که نیست یعنی دیگر نیست ، بادکنک گازی آبی
ای که ترکید جایش با یک بادکنک گازی زرد دیگر پُر نمی شود, جوجه ماشینی صورتی ای که مُرد جایش با یک جوجه ماشینی حتی همان رنگی هم پُر نمی شود ، بهمان گفتند دلت را خوش کن به چیزی جدیدتر تا از دست دادن یادت برود و ما هربار بیشتر 'از دست دادن' را یادنگرفتیم ، دلمان را به چیزی جدیدتر خوش کردیم و دوباره بادکنک زرد جدید هم ترکید، جوجه ی صورتی جدید هم مُرد ، باز عقب نگهمان داشتند یک چیز جدید تر آوردند اشک هایمان را پاک کردند که : نه غصه نخور بیا جایش را با این پُر کن ، کسی به ما نگفت اتفاقا بفهم و قبول کن ، از دست دادن را باور کن که می شود یک چیزی برود بمیرد و دیگر هیچ چیز دیگر نتواند جایش را بگیرد ، یادمان ندادند و همین طور بزرگ شدیم ، بزرگ شدیم و به عادت بچگی هایمان تا آدمی را از دست دادیم فرار کردیم از باور از دست دادن و دست آدم جدید تری را گرفتیم و کشیدیم توی زندگیمان که : قبلی را فراموش کن بیا جایش را با جدیدترش پُر کن ، و هیچ وقت نخواستیم باور کنیم جای چیزی که از دست می دهیم را هیچ وقت هیچ چیز دیگری نمی تواند پُر کند ، حالا ما هی خودمان را به چیز جدیدتری عادت بدهیم درست مثل بچه ای که با خنده می گوید : جوجه ی مُرده اش دوباره زنده شده ، و مادرش جواب میدهد گفتم که اگر گریه نکنی برمی گردد ، نه عزیزم ، هیچ وقت هیچ چیزی که از دست می رود بر نمی گردد.
هیچ چیز...........