یک روز چنگیز و درباریانش برای شکار به جنگل رفتند....
یک روز چنگیز
و درباریانش برای شکار به جنگل رفتند.
هوا
خیلی گرم بود وتشنگی داشت چنگیز و یارانش را از پا در می آورد.
بعد
ازساعتها جستجو جویبار کوچکی دیدند.
چنگیز
شاهین شکاریش را به زمین گذاشت،
و
جام طلایی را در جویبار زد و خواست آب بنوشد ،
اما
شاهین به جام زد و آب بر روی زمین ریخت.
برای
بار دوم هم همین اتفاق افتاد،
چنگیز
خیلی عصبانی شد و فکر کرد ،
اگر
جلوی شاهین را نگیرم ،
درباریان
خواهند گفت:
چنگیز
جهانگشا نمی تواند از پس یک شاهین برآید ؛
پس
این بار با شمشیر به شاهین ضربه ای زد.
پس
از مرگ شاهین چنگیز مسیر آب را دنبال کرد و دید که ماری بسیار سمی در آب مرده و آب
مسموم است.
او
از کشتن شاهین بسیار متاثر گشت.
مجسمه
ای طلایی از شاهین ساخت ،
بر
یکی از بالهایش نوشتند :
یک
دوست همیشه دوست شماست ؛
حتی
اگر کارهایش شما را برنجاند.
روی
بال دیگرش نوشتند :
هر
عملی که از روی خشم باشد محکوم به شکست است...
ﺧﺪﺍﯾﺎ
ﮐﻤﮏ ﮐﻦ ...
ﺩﯾﺮﺗﺮ
ﺑﺮﻧﺠﯿﻢ ،
ﺯﻭﺩﺗﺮ
ﺑﺒﺨﺸﯿﻢ ،
ﮐﻤﺘﺮ
ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﯿﻢ ،
ﻭ
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺪﻫﯿﻢ ...