حقوقی اجتماعی مذهبی شعر و...

بررسی کلیه مسائل حقوقی اجتماعی مذهبی شعر و...

حقوقی اجتماعی مذهبی شعر و...

بررسی کلیه مسائل حقوقی اجتماعی مذهبی شعر و...

هدف از ایجاد این وبلاگ بررسی مسائل روز حقوقی اجتماعی شعر و طنز می باشد
نویسندگان
آخرین نظرات
  • ۱۴ شهریور ۹۵، ۱۶:۲۳ - sec ret
    :))
  • ۶ شهریور ۹۵، ۱۷:۱۴ - فروشگاه فایل پوشه
    جالب بود
  • ۳ شهریور ۹۵، ۱۷:۵۷ - Roghaieh ..
    :\

۱۰۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۰۶ ق.ظ

بزرگ ترین خیانتی که میتوانی در حق کسی کنی این است که

بزرگ ترین خیانتی که میتوانی

در حق کسی کنی این است که
او را در یک امید نشدنی و

محال،حبس اش کنی
 و بگذاری انتظار بکشد!

ژان_فرانسوا



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۰۶
حسن رضائی

ازعزرائیل پرسیدند:

تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم،
یک بارگریه کردم
 ویک بارترسیدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۱۹
حسن رضائی

گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، بدنبال کسی می گشت که آن را در آورد تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل گرگ مزدی به لک لک بدهد. لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد. گرگ به او گفت همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برات کافی است.
وقتی به فرد نالایقی خدمت می کنی تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی
 
دنیا پر از تباهی است نه بخاطر آدمهای بد بلکه بخاطر سکوت آدمهای خوب.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۱۷
حسن رضائی
يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۱۳ ب.ظ

چه زیبا گفت خسرو شڪیبایی عزیز


چه زیبا گفت خسرو شڪیبایی عزیز

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺒﺨﺸﯿﺪ ڪﺴﯽ ﺭﺍ
ڪﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ،
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ!
ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺻﺒﺮ ڪﺮﺩ ...
ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻫﺎ ڪﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ
ڪﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻧﺪﯼ، ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯼ!
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ڪﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ڪﻪ
ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ می دﻫﯽ،
ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ
ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ڪﻢ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﻧﻨﺪ...!
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ڪﺴﯽ ڪه
ﻓﺮﻕ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ!
ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ...
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩم ها ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬڪﺮ ﺷﺪ!!!
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ...
ﯾڪﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ڪﻨﻨﺪ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ....


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۱۳
حسن رضائی
يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۱۳ ب.ظ

ای بی وفای من مرو دارد روانم میرود

مریم:
ای بی وفای من مرو دارد روانم میرود
ور می روی آهسته رو تاب وتوانم میرود

آرامتر محض خدا تامن کنم سیرت نگاه
بی رحمی آخر تاکجا؟ دارد امانم میرود

برجسم وجان من شرر،کمتر بزن بیدادگر
خون جای اشگ از جورِتو ازدیدگانم میرود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۱۳
حسن رضائی
شنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۳۳ ب.ظ

جملاتی زیبا ازحضرت علی علیه السلام


جملاتی زیبا ازحضرت علی علیه السلام


1.مردم را با لقب صدا نکنید.
2.روزانه از خدا معذرت خواهی کنید.
3.خدا را همیشه ناظر خود ببینید.
4.لذت گناه را فانی و رنج آن را طولانی بدانید.
5.بدون تحقیق قضاوت نکنید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۳۳
حسن رضائی
جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۱۳ ق.ظ

طنز

طنز

ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ:
ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ، ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯽﮐُﺸﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺭﻧﺪ ، ﺍﻣﺎ ﺧﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻪ ﻣﯽﮐُﺸﻨﺪ ﻭ ﻧﻪ ﻫﯿﭻ ﺟﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺭﻧﺪ! ... ﯾﻌﻨﯽ ﻭﺍﻗﻌاً ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ؟! ... ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺍﺧﺘﻼﻑ؟

  ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ:
ﭘﺴﺮﻡ ، خرها ﺑﻪ ‏«ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺩﺍﺭﻫﺎ » ﺳﻮﺍﺭﯼ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ ، ﭘﺲ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﯽﻣﺎﻧﻨﺪ!
ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺭﺍﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ!

بزرگمهر_حسین‌پور
کتاب:من گوساله ام


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۱۳
حسن رضائی
جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۱۰ ق.ظ

یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم...



یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم...
از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس، کاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هر کسی نمیده!
خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کاغذ رو می داد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند، اهل حروم کردن تبلیغات نبود ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۱۰
حسن رضائی


آدم هاوقتی کودک اند
میخو
آدماهند برای مادرشان
هدیه بخرندولی پول ندارند
وقتی که بزرگترمی شوند،
پول دارندولی وقت هدیه
خریدن ندارند!وقتی که پیر
 می شوند،پول دارند
وقت هم دارندولی مادر ندارند


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۰۷
حسن رضائی
پنجشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۰۸ ب.ظ

"من فقط به عشق ماتیک زدن زن جعفر شدم".

خاله محبوب می گوید:
"من فقط به عشق ماتیک زدن زن جعفر شدم".
جعفر شوهر اولش بود.
" گفتند تا عروسی نکنی نمی توانی ماتیک بزنی".
مامانم هم نمی داند به خاطر چه چیزی زن آقا جان شد
میگوید یک روز مرا به پدرت دادند
فکر کردم لابد بابای دومم است و باید این دفعه دختر او باشم
یک دفعه یک نفر با مشت به پهلویم زد و گفت: پدرت نیست، شوهرت است!

از آن به بعد هر وقت مشت می خوردم می فهمیدم اتفاق مهمی افتاده است!

فریبا_وفی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۰۸
حسن رضائی